معنی هم قفس

لغت نامه دهخدا

هم قفس

هم قفس. [هََ ق َ ف َ] (ص مرکب) مرغ که با مرغ دیگر در یک قفس باشد:
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی، غراب هم قفسش.
سعدی.
سعدی نفس شمردن دانا به وقت نزع
خوشتر ز زندگانی با غیر هم قفس.
سعدی.


قفس

قفس. [ق َ ف َ] (اِ) معروف است، و آن جایی باشد شبکه دار که از چوب و برنج و آهن و امثال آن بافند و جانوران ِ پرنده ٔ وحشی را در آن کنند، و معرب آن قفص باشد به صاد بی نقطه. (برهان). کوفجان:
شکل تنوره چون قفس، طاوس و زاغش همنفس
چون ذروه ٔافلاک بس مریخ و کیوان بین در او.
خاقانی.
قفس آهنین کنند و در او
مرغ یاقوت پیکر اندازند.
خاقانی.
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست
هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن.
خاقانی.
تا نشناسی تو لطیف از کثیف
مانده ای اندر قفس آهنین.
ناصرخسرو.
به زیر و از بر و پیش و پس و به راست به چپ
نگاه کن که تو اندر میانه ٔ قفسی.
ناصرخسرو.
پیش دنیا نکشم دست همی تا او
نکند در قفس خویش به زندانم.
ناصرخسرو.
طوطیی را با زاغی در یک قفس کرده بودند. (گلستان).
- همقفس، دو یا چند جانور را که در یک قفس باشند همقفس گویند:
نه عجب گر فرورود نفسش
عندلیبی غراب همقفسش.
سعدی (گلستان).
- قفس دیده، کنایه از کارآزموده و مجرب:
یکی شیردل بود «فرغار»نام
قفس دیده و تیز جسته ز دام.
فردوسی.
- قفس سیمابی، کنایه از فلک. (آنندراج):
منم آن مرغ که در بیضه ندارم آرام
بیقراری کشدم در قفس سیمابی.
سالک یزدی (از آنندراج).
- امثال:
در قفس دمیدن، بادرا در قفس کردن، کنایه از کار بیهوده کردن است:
مگوی آنچه هرگز نگفته ست کس
به مردی مکن باد را در قفس.
فردوسی.

قفس. [ق َ] (ع مص) مردن. (اقرب الموارد). رجوع به قفز شود. || دست وپای بستن آهو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب): قفس الظبی قفساً؛ ربط یدیه و رجلیه. (اقرب الموارد). || به موی کسی گرفتن. (منتهی الارب): قفس فلان را؛ گرفتن موی وی را و کشیدن وی بدان به طور پستی. اخذ بشعره و جذبه به سفلاً. (اقرب الموارد). || به خشم و کشیدن سخت گرفتن چیزی را. (منتهی الارب): قفس الشی ٔ؛ اخذه اخذ انتزاع و غضب. (اقرب الموارد).

قفس. [ق َ ف َ] (ع مص) بزرگ گشتن کرانه ٔ سر بینی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).

قفس. [ق ُ] (ع ص، اِ) ج ِ اقفس. (اقرب الموارد). به معنی آنکه پدرش غیرعربی و مادرش عربی باشد. (منتهی الارب).

قفس. [ق ُ] (اِخ) مردمی هستند در کرمان چون اکراد که آنان را قفس و بلوص خوانند.بیشتر این کلمه را با صاد تلفظ کنند. رهنی گوید: قفس کوهی است از کوههای کرمان و ساکنان آن یمنی هستند، که به هیچ دین و آیینی پای بند نیستند و معذلک به علی بن ابی طالب سخت عقیده دارند و این نه از جهت دینی است بلکه او را برای اوصافی که دارا است تعظیم میکنند. (معجم البلدان). و رجوع به کوچ و بلوچ و قفص شود.

حل جدول

هم قفس

اثری از ساناز فرجی


قفس

پنجر

تعبیر خواب

قفس

دیدن قفس در خواب بر سه وجه باشد. اول: زندان. دوم: جائی تنگ. سوم: خانه - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر بیند قفسی داشت، دلیل که در جائی تنگ گرفتار گردد. - محمد بن سیرین

فرهنگ فارسی هوشیار

قفس ساز

(صفت) آنکه قفس سازد قفس ساز مرغان درین نوبهار قفس سازی آموخت از شاخسار.


قفس باف

(صفت) قفس ساز.

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

قفس

زندان

فارسی به آلمانی

قفس

Ka.fig, Kabine [noun]

فرهنگ معین

قفس

محفظه ای برای نگه داری پرندگان، استخوان جناغ سینه، زندان، هر جای تنگ. [خوانش: (قَ فَ) [معر.] (اِ.)]

معادل ابجد

هم قفس

285

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری